سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نسیم خدایی - فیروزجاه
 
قالب وبلاگ

حقیقت افراد در لابلای اجتماع پیدا نمی شود، امتحان که پیش می آید حقیقت پیدا می شود، عید قربان عید است. قصه ی حضرت ابراهیم را شنیده اید من یک بار دیگر می گویم حضرت ابرهیم بچه دار نشد، پیر شد در سن پیری از خدا خواست صاحب فرزند شود و فرمود خدایا پیر شدم ذریه ای ندارم تو که قدرت بی نهایت هستی، اولادی به من مرحمت کن. خدا اولادی به او داد. بعد این اولاد به سرنوشت هایی مبتلا شد تا این که سیزده سالش شد فرمان خدا صادر می شود که بچه را بکش و غریزه علاقه به بچه می گوید که بچه را نکش.

بالاخره ابرهیم بین غریزه و وظیفه گیر کرد و بعد غریزه را محکوم کرد به فرمان خدا به بچه اش گفت: بچه جان من مامور شده ام که تو را بکشم. بچه اش گفت: هر چه خدا گفته همان را انجام بده.

دستورات خدا گاهی آدم علت اش را نمی فهمد و بعداً می فهمد. ابرهیم بچه اش را به قربانگاه برد بچه ای که بند دلش است. بچه ای که این همه از خدا خواسته است که آن را به او داده است. نور چشمش است. بچه سیزده ساله می گوید: بابا وقتی من را کشتی، رویت را برگردان. ممکن است من توی خون خودم دست و پا بزنم، دلت تاب نیاورد، علاقه و عشق تو به خدا کم بشود. این چنین بچه ای را برد و خواباند.

قرآن می فرماید «فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ: وقتی بچه اش را خواباند و کارد را گذاشت» (صافات، آیه 103) گفتیم که نکش ما می خواستیم تو را امتحان کنیم که ببینیم در راه خدا از بچه می گذری یا نمی گذری.

این روز عید است یعنی روز پیروزی وظیفه بر غریزه.

استاد قرائتی،درس هایی از قران1359

 


[ پنج شنبه 91/8/4 ] [ فیروزجایی ] [ نجوا () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ